جاده ساحلی

می‌نوشت: پر مرغان صداقت آبی است.

جاده ساحلی

می‌نوشت: پر مرغان صداقت آبی است.

پادشاه فصل ها پاییز

دلم می خواست ریز سفرم را بنویسم و برنامه زیبای غار مغان را. اما بخت و وقت هیچ کدام یاری نکردند. پاییز هم که کم کم آهنگ رفتنش تندترمی شد. به همین خاطر ترجیح دادم یک هدیه تبلیغاتی پاییزی بسازم، فقط در حد تصاویر...

یک روز جمعه مثل همیشه سر مسیر....همه داستان از نور نارنجی صبح شروع شد. و بعد گذر از روستای مغان و پر شدن ریه ها مان از بوی نان صبح روستا (هرچند که دیگر نمی شود گفت محلی). بچه های تپل لپ قرمزی بسته بندی شده توی لباس های بافتنی و چکمه های پلاستیکی. کوچه های سربالایی... شاید هم سرپایینی (بستگی دارد که با کدام دل ببینی). بعد از روستا یک جاده ی مارپیچ پوشیده شده از برگ های زرد وسرخ. و درختان چنار که روی جاده طاق زده اند.

کلمه " آخرشه" یعنی که بفرما پایین همنورد.... هجوم حجم پاک به ریه های متعجب. کمی بالاتر یک قهوه خانه بود و چند تا تخت. صرف صبحانه، فارغ از دغدغه دیر و زود امور، زیر ریسه ای از برگ های زرد وسرخ.

شروع حرکت به سمت بالا. کمی بالاتر از قهوه خانه از جاده می کشیم روی شیب باغ ها. کمی توقف برای توجیه گروه و معرفی افراد. یا علی... که رفتیم. شیب کمی تند بود. تمام مسیر بین باغ ها مفروش از برگ های فروتن مجروح بود و درخت ها هم شباب بهار و پختگی تابستان را گذرانده بودند و پذیرای آرامش پاییزی بودند. گه گاهی هم سیب های بی نصیب از خواهش آدم ها شده بودند پا درختی. یک حوضچه و یک آبشار کوچک دست ساز بشر، که هندسه ی بی زاویه اش شده بود مرهم نگاه آشفته رهگذر. راستی نفهمیدم که چرا جمع آن طراوت آب... و برگها ی رنگ رنگی مغروق شدند برایم تصویری از یک غم مبهم. آخرین درخت های مسیر هم چند بید مجنون کهنسال بودند با شاخه های ترد و نازک و جوانشان!!!!

سینه کش کوه. شیب تند و نفس گیر. برای آدم هایی که تازه از مهمانی رمضان برگشته بودند امتحانی سخت. کمی بالاتر از باغ ها اگر به پایین نگاه می کردی جریان خروشانی از زرد و سرخ برگها را می دیدی که مسیر دره را گرفته بود و می رفت.... بالاترها، منظره ی دور دست پشت دره، پر از قله های مغرور با پس زمینه ی آبی آسمان.

یک سرازیری خیلی خیلی کوچک. و ... سلام بر دهانه غار. کمی استراحت و تامل. باز هم مبارزه با ترس، دور ریختن زباله های فکر، زواید روح. عزم باید جزم شود.

چراغ ها ( ترجیحا هد لایت) روشن. دهانه پهن و عریض است و این حالت تا مسیر کوتاهی حفظ می شود. استلاگمیت های عظیمی که گذر انسان هایی مثل ما خوار وخفیفشان کرده است. دست به سنگ اولی روی یک چاه. بعد از چاه یک دخمه، می نشینم و گپی کوتاه من باب تاملی در خنکای تاریکی. راستی اینجا و آنجا خفاش های بیدارو رفتن و رسیدن به حوضچه. استلاگمیت های به هم پیچیده (که به قول یکی از بچه ها شبیه یک قصر مجلل است). کمی طول می کشد تا از آن قصر مرمرین کنار دریاچه دل بکنیم و باز گردیم.

زیباترین منظره در طول یک برنامه غار، به نظر من لحظه ای ست که نور دهانه غافلگیرت می کند. در آن وسعت تاریک که به نظر می آید بی انتهاست ناگهان یک اتفاق مهیب رخ می دهد... و آن... تولد نور است. مثل هر نعمتی که فقدانش، عزیزش می کند. نور را می بلعی... با تمام وجودت.

استراحت و روشدن تنقلات وچای. آهنگ بازگشت. لشکری شکست خورده. باز هم همان مسیر رویایی. همان حوضچه که برای دیدار خستگان به خود آذین سرخ و زرد بسته. کاش می شد نشست و مجذوب ریزش آب شد... به قهوه خانه می رسیم با قیافه های شش در چهار با مسما. راستی نهار چقدر چسبید و نماز وبعد هر کس با سلیقه اش. عده ای دور آتش ... عده ای غرق در سکوت و بهت... و عده ای هم مثل همیشه طعم و نخود هر آش و ماجرا.

پله های قهوه خانه به بستر رود منتهی می شد. رود شرمسار از خردی خود... اما پاداش فروتنی اش لباس زیبایی بود که پاییز برایش می دوخت. می شد همان پایین دور از دغدغه بالا بنشینی و خودت را با آهنگ آب و رقص برگ های زرد وسرخ خفه کنی!!!

هنوز به آخر ماجرا نرسیده بودیم. غوغای منظره ی آسمان که از پنجره ی سرویس بی تاب دیده شدن است... ابرهای به هم تنیده... تجسم رویاهای دور، آرزوهای دست نیافته، تصویرهای بدون اکران، خاطرات تلخ وشیرین. تاریکی، نور نارنجی غروب را کم کم می نوشید. اینجا و آنجا چند رشته نورانی غران که با تغیر به زمین می توفند... وکمی بعد، نزول جرجر برکت آسمان....

راستی لامپ های نئونی هم به زور خود را جزء زیبایی های طبیعت ثبت کرده اند. از پس چند کوه و تپه ناگهان یک منظره نورانی در برابرت ظاهر می شود. این آخرین تحفه سفرت می شود. چراغ های شهری عظیم در دامن دشتی وسیع آرمیده در آغوش چند کوه... شهر عزیز خاطراتم مشهد.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد