چرا

بذار یک کم فکر کنم.

...

می‌تونه این باشه که کوه، مینیاتوری از دنیای درونی منه....

بعد کلی جنگ و دعوا، می‌تونم اونی که نیستم و ادعا می‌کنم هستم رو از اونی که هستم و نمی‌شناسمش تفکیک کنم... و اون کلاه گشاد رو از سرم بردارم.

خیلی سریع به خودم می‌گم « نه » و خیلی سخت می‌گم « باشه »، اما این باشهه حتما یا به نتیجه منجر می‌شه یا لااقل به عمل.

از خودم جلو می‌زنم، می‌شینم منتظر، که برسم به خود. توی این فرصت فکر می‌کنم که چطور فاصله‌ی خودم و خودم رو کمتر کنم.

گم می‌شم و احتیاج به مسیر‌یابی دارم. البته باید طرح و نقشه‌ای از پیش تو ذهنم داشته باشم.

و در خلال تمام این وقایع هی به خودم می‌گم: «عزیز من! تحمل کن، بعد اون سنگ، بعد اون درخت، بعد اون چشمه...»