نوشته بود: شاعر مرده تکلیف جهان کلمه او چیست؟

 

دیشب خوابم نمی برد بوی تو فضای خانه را پر کرده بود. عود سوزاندیم باز هم بوی تو همه جا را گرفته بود. دیشب گتری به دستم رسید که ساییده شده بود به همان سنگ ها و مسیری که تو در آن سر خورده ای و غلت زده ای و به سنگ بزرگی برخورد کرده ای‌٬ گتری که بیش از یک هفته تن تو بوده است و جزو آخرین لباسهایی که حرمت تن تو را لمس کرده است. 

خوابم نمی برد٬ خوابم  نمی برد از فکر اینکه بین ما رابطه ای بود....... هرچند در سطح اما ریشه دوانده در روح. از اینکه تو به سختی یا به راحتی از ما گذشتی٬ یا شاید خوانده شده بودی و وقتش بوده است؛ هیچ عاید نمی شود الا اینکه تو رفته ای و نیستی!!!!!!!!! اما آیا آنجا منتظر ما هم هستی؟؟؟؟؟؟ در این فکر بودم که نوبت ما کجا و چگونه خواهد رسید. 

درد دوری و نداشتن به این امید التیام می یابد که رابطه ی هر چند سطحی مان ابدی باشد و فضایی وجود داشته باشد برای ادامه یافتنش. نمی خواهم گیج و ویج سرم بخورد به این واقعیت تیز که همه چیز تمام شده است. میل به جاودانگی و ابدی شدن را ریز ریز دارم احساس می کنم از بابت حسرت دیدار دوباره تو. 

حالا که رفته ای دردمندیم دارد به من می گوید که دوستت داشته ام و هیچ گاه داشتن موهبت لطیف دوست داشتن را به خودم یا به تو تبریک نگفته بودم و گذاشته بودمش همانجور در لابلای لجن مالیده وجودم پنهان بماند. 

بگذریم.......... 

خانه ات گرم و روشن باد تا روزی که به تو بپیوندیم. 

 

-------------------------------------------------------------------------------------- 

من٬ کوروش٬ صدیقه٬ افسانه٬ فرخنده٬ سلینا٬ ثمین٬ پریسا٬ سید حسین٬ سید ابراهیم٬ محسن ایرج زاده٬ آرشام٬ شهناز نصیری٬ صغری لکزایی٬ بچه های دانشگاه آزاد مثل حامد و حسین سالاری و امین حکمت نیا٬ بچه های ادارات مثل آقای ترابی و جواد مرادی و آقای محسن پور و فرحناز سنگرزاده٬ دورافتاده هامان مثل قاطمه فیروزی و هدا و فرید و امید شریفی و حمید شمالی٬ نسبتا حرفه ایمان ساجده و سه تا شاگردهاش٬ دو تا حمیدها و فاطمه٬ بی معرفتمان محسن و خلاصه پیغمبر و پیشوا یمان مه دی. 

جمع کوچکی بودیم هر چند پراکنده اما به پشتگرمی٬ و نه پشتگرمی جایی یا نامی بلکه به پشتگرمی هم. 

تا اینکه وحی نازل شد که به دماوند شوید و خاک بارگاه ببویید..... از میان آن جمع به حج رفته و حجت پذیرفته٬ ساجده و فرخنده و آقای ترابی پ ذ ی ر ف ت ه شدند و باقی برگشتند. فقط همین. 

و حالا شده ایم : من٬ کوروش٬صدیقه٬ افسانه٬ سلینا٬ ثمین٬‌ پریسا٬ دو تا سید ها٬ محسن ایرج زاده٬ آرشام٬ شهناز٬ صغری٬ حامد٬ حسین سالاری٬ امین حکمت نیا٬ جواد مرادی٬‌ آقای محسن پور٬‌‌ فرحناز٬ فاطمه فیروزی٬ هدا٬ فرید٬ امید شریفی٬ حمید شمالی٬ دو تا حمید ها٬ فاطمه٬محسن موسایی........ ولی این دفعه بی خبر از پیغمبر و پیشوا !!!!!!!!!!!!! 

هر کدام کنجی به خلوت گزیده و لب گزیده زبان گرفته ایم به سکوت تا همه چیز رنگ عادت بگیرد به خود و چشم در چشم  یکدیگر نمی اندازیم  مبادا که مجبور به سخن گفتن شویم.