توفیق اجباری

 

این از درختانی که تا کمر در نور غلطیده اند و سبزی پرطراوتشان. این از پل هوایی سر ایرج میرزا. این از مطهری سپید شق و رق ایستاده وسط میدان معلم. این از تلالو نور در حوض های دایره. این از نیمکت های خالی و منتظر وسط بلوار. این از خورشید رخ در رخ من نهاده که هم سطح چشمانم می تابد. این از تعداد پر تراکم موسی کو تقی ها و گنجشک های خاکی رنگ. این از سرمای نازک آخر تابستان. این از سکوت. این از صدای لخ لخ کشیده شدن کفش پیرمرد و هم نوایی تق تق عصایش که آرام آرام مثل صبحی دل انگیز دارد از خیابان گذر می کند. این از مشهد صبحگاهی. 

و این هم من که مستاصل و بی اعصاب رو به حرم نهاده ام. چه  توفیق اجباری لطیفی!