و من دیدمت که تنها در هیئت درختی سبز٬ مه زده٬ در دامنه تپه ایستاده بودی و به ما می
نگریستی. دور شدن و پنهان شدن ما را آهسته آهسته پشت تپه می نگریستی.
و سالی است که
گذشته است از روزی که گمان می بردیم دور است از ما!!!
و اگر خاطرمان باشد بیشتر ما حسرت محبت های کرده و نکرده مان را
به دوستان از دست رفته مان می خوردیم. ولی و وای که هنوز ... پس از گذشت سالی
بیشتر ما معنی محبت کردن و دوست داشتن را آن هم از نوع خالص اش نمی دانیم. مباد!!! که روزی حسرت به دل داستانی باشیم که می توانست بین تک تک من ها و توها رخ دهد. به گمانم ارزش فتح دروازه های یک قلب والاتر از صعود به بلندترین قله هاست. |