برای یاسر


دم دمای غروب بود. خنکای هوا و بوی اذان همه جا را گرفته بود. داشتیم حاضر می شدیم برای افطاری خاله طاهره. من جلوی آیینه قدی چهار زانو زده بودم٬ سرگرم خودم و وسایل آرایشم بودم. مرتضی چند قدمی من نشسته بود و پیراهنش را اتو می زد. کوروش توی اتاق پشتی لباس عوض می کرد. و یاسر پای کامپیوتر مشغول سرک کشیدن توی music folder مرتضی بود. آهنگ ها پشت سر هم next می شدند تا رسید به گیتار فرامرز اصلانی ...


روزهای بهانه و تشویش

روزگار ترانه و اندوه

...


شوری که سوار بر موج صدا شده بود از speaker بلند شد، یاسر را فرا گرفت، از من و مرتضی گذشت، و به کوروش رسید. چیزی بین ما جریان پیدا کرد که سیالش صدا بود. شاید بشود گفت دری بود به فضایی یگانه که به روی ما چهار تن از چهار دنیای متفاوت باز شده بود.