سال نو مبارک


بیست و نهم اسفند هشتاد و هشت بود؛ اولین عیدی که من و کوروش توی کلودنگ خودمون قرار بود بگذرونیم. چند روز قبل از اون با هیجان و سرسام خاصی به فراهم کردن مقدمات سال جدید گذشته بود و هنوز ... ادامه داشت.


شستن و روفتن و دوختن به کنار٬ رفتن و آمدن ها و تاکسی سواری  های مکرر بین گلشهر و شهربانی به کنار٬ به زور و ضربی جا باز کردن توی سیلاب جمعیت به کنار٬ گشتن های وسواسی و دست آخر هم پیدا نکردن و رضایت دادن به جنس موجود به کنار و چک و چونه زدن های بی نتیجه و آب رفتن حجم محتویات کیف به کنار و همینطور ... تا آخر.


و حالا در ساعت های پایانی سال دوباره که نه بلکه چندین و چند باره نشسته بودم پشت پنجره تاکسی و خیابان بی پایان امام خمینی را به سمت مرکز خرید یا همان مرکز شهر معروف گز می کردم. و از آن قاب پنجاه در پنجاه زندگی های دیگر را دید می زدم٬ آنقدر که اجازه داشتم سرک بکشم در زندگی ها.


درها و دیوارها و آدم ها می گذشتند٬ پرتکرار و بی حوصله.  سراسیمگی بازیگر اصلی. و ناگهان لابلای این تورق سریع٬ آن لحظه ی عجیب اتفاق افتاد.

.

.

.

پیرزنی جلبیل به سر٬ تکیه داده به درب حیاط خانه اش٬ محفوظ مانده از موج ساخت و ساز حاشیه خیابان اصلی٬ پا دراز کرده در آفتاب دم ظهر.



پ.ن.۱ و اکنون شاید چند ساعتی مانده باشد به آن لحظه که دلهامان را روبروی هم می گیریم به امید قبول. امیدوارم سال خوبی پیش روی خانواده و دوستان و آن ته اش برای من و کوروش باشد. و خوب... یعنی هر آنچه تو بخواهی به شرط مهر و نه قهر.

پ.ن.۲ کلودنگ به گویش بندری به گمانم معنی بدهد: لانه پرنده.