ساعت سه و نیم نیمه شب است و من عجز و لابه کنان از خدا می خواهم که بگذارد بخوابم. لباسهای هرمز توی ماشین لباسشویی در حال گرگم به هوا کردن هستند، آشپزخانه به گمانم یک ساعت دیگر کار می برد، اتاق هرمز هم که شده رشته کوه البرز...

نفس اماره هم که دست به دست شیطان وسوسه گر داده و پای این خر دجال غل و زنجیرم کرده اند.

بوهایی می آید که انگار تا صبح بشیر و نذیر ما اجازه گذاشتن آن لنگ پایمان را نداریم و همین طور باید یک لنگ پا، اسیر و عبیر ( املایش را مطمئن نیستم) بچرخیم و بچرخیم.

.

.

.

پدر و پسر کنار هم خوابند. هرمز همان طور که گذاشته بودمش مانده و حتی غلت هم نزده.

.

.

.

شب انگار برای من فقط، دلبری می کند...