رفته از دستم... سلام

دیروز دیدمش که با آن پالتو شیک می برندش پای دار مجازات. مجازات!!! با احترامات فائقه!!! راستی جرمش چی بود؟ تلویزیون هم که مولتی مدیا!!! هی زیر نویس می داد که این واقعه رو به ملت تبریک می گوییم....

شاید من یک جورهایی تند رو باشم. و شاید حق هر جور آدمی ـ تکرار می کنم: هر جور آدمی ـ باشه که به بهترین شکل بمیره... اینکه اون آدم بود یا دیو بماند، اینکه حقش بود یا نه بماند....

من با دیدن اون صحنه مثل هر ضعیفه ی دیگری یک کم دلم آشوب شد. شاید یک جورهایی از گرفتن جون یه موجود دیگه ناراحت شدم... اما کمی بعد که نه شاید آنی بعد یادم اومد از اون عکسی که  توی اون ، با کت قهوه ای و شلوار دم پا گشاد کرمش که اون روزا آخر مد بازی بوده ، سوار اون دوچرخه کورسی دلبرش ، زیر اون انبوه شاخه ها ی سپیدار که انگار روی سرش محراب زده بودند ،‌ به اون لنز لعنتی لبخند زده بود... و بعد یاد اون ساعت و دوربینی افتادم که سوراخ و ترکش خورده برگشت... وبعدش هم یاد اون جعبه سیاه چوبی که توش آرام گرفته بود ، با چشمای خمار و لبخند مروارید نشون و خونی که از گوشش اومده بود ، لابلای اون پلاستیک و ملحفه سفید... و بعد از اون هم یاد این همه سال نداشتنش!!! راستی کسی می تونه بگه که اون کجاست؟ زیر اون سنگ مرمر ، لابلای آلبوم عکس ها ، یا یادگاریهای پراکنده اش ،‌ یا تو دل ها ی داغ دیده مون... هر جا که سر می زنم هست و نیست. دلم هواییش می شه و پیداش نمی کنه. درد داره .... به گمانم اکثر ما از اون روزا یه یادگاری داشته باشیم....

بدون حرف کم و زیاد ،‌ احساسم می گه که این مرگ خیلی شیک بود... اگه این مجازات جرم اون باشه پس دنیا چقدر ارزونه...