و چنان است که در تاریکی های ذهن خود به دنبال راهی می گردم برای نجات!!! نجات از این مرداب و پیوستن به رودها.
بستری می خواهم برای جاری شدن... تا متعفن نشده ام.
و من دیدمت که تنها در هیئت درختی سبز٬ مه زده٬ در دامنه تپه ایستاده بودی و به ما می نگریستی. دور شدن و پنهان شدن ما را آهسته آهسته پشت تپه می نگریستی.
و سالی است که گذشته است از روزی که گمان می بردیم دور است از ما!!!
و اگر خاطرمان باشد بیشتر ما حسرت محبت های کرده و نکرده مان را به دوستان از دست رفته مان می خوردیم. ولی و وای که هنوز ... پس از گذشت سالی بیشتر ما معنی محبت کردن و دوست داشتن را آن هم از نوع خالص اش نمی دانیم. مباد!!! که روزی حسرت به دل داستانی باشیم که می توانست بین تک تک من ها و توها رخ دهد.
به گمانم ارزش فتح دروازه های یک قلب والاتر از صعود به بلندترین قله هاست.