انگار دهلیزی به زمانی دیگر باز شد؛ وقایع و آدم ها مثل خمیری کش می آمدند و به دورش می پیچیدند.... و در آن انتها ...
.
و در آن انتها انگار تو بودی٬ تمام قد٬ با جامه ای بلند٬ در خلسه ی پیچ و تاب شاید سماع.
.
.
.
و همه چیز متوقف شد٬ آن لحظه که ایستادی... رو به من و مرا فرا خواندی به آهنگی که نمی شنیدم.
.
.
.
سلام خانوم گلی
چه حس زیبا و آشنایی...
آمدم بگویم "گوش هایت را به باران بسپار" که صدای الله اکبر اذان شهر را پر کرد...
این اتفاق زیبا را به فال نیک میگیرم و زیباترین ها را برایت از خدا میخواهم...
سمیه خانم کجای؟ پیدات نیست...
نبودن کورش و چون تو دوستی اینجا و آنجا که نتیجه ی به بار نشسته ی نگاهتان را باید ببینم اتفاق خوشایندی لااقل برای من نیست ... بنویس و بروز کن.. آدمهایی هستند که منتظر خواندن و دیدن هستند .. شک نکن
یه گزارش دوچرخه ای دارم
درود بر شما