-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1391 03:39
ساعت سه و نیم نیمه شب است و من عجز و لابه کنان از خدا می خواهم که بگ ذارد بخوابم. لباسهای هرمز توی ماشین لباسشویی در حال گرگم به هوا کردن هستند ، آشپزخانه به گمانم یک ساعت دیگر کار می برد، اتاق هرمز هم که شده رشته کوه البرز... ن فس اماره هم که دست به دست شیطان وسوسه گر داده و پای این خ ر دجال غل و زن جیرم کرده اند....
-
...
شنبه 7 خردادماه سال 1390 23:43
انگار دهلیزی به زمانی دیگر باز شد؛ وقایع و آدم ها مثل خمیری کش می آمدند و به دورش می پیچیدند.... و در آن انتها ... . و در آن انتها انگار تو بودی٬ تمام قد٬ با جامه ای بلند٬ در خلسه ی پیچ و تاب شاید سماع. . . . و همه چیز متوقف شد٬ آن لحظه که ایستادی... رو به من و مرا فرا خواندی به آهنگی که نمی شنیدم. . . .
-
سال نو مبارک
دوشنبه 1 فروردینماه سال 1390 00:20
بیست و نهم اسفند هشتاد و هشت بود؛ اولین عیدی که من و کوروش توی کلودنگ خودمون قرار بود بگذرونیم. چند روز قبل از اون با هیجان و سرسام خاصی به فراهم کردن مقدمات سال جدید گذشته بود و هنوز ... ادامه داشت. شستن و روفتن و دوختن به کنار٬ رفتن و آمدن ها و تاکسی سواری های مکرر بین گلشهر و شهربانی به کنار٬ به زور و ضربی جا باز...
-
برای یاسر
شنبه 25 دیماه سال 1389 00:05
دم دمای غروب بود. خنکای هوا و بوی اذان همه جا را گرفته بود. داشتیم حاضر می شدیم برای افطاری خاله طاهره. من جلوی آیینه قدی چهار زانو زده بودم٬ سرگرم خودم و وسایل آرایشم بودم. مرتضی چند قدمی من نشسته بود و پیراهنش را اتو می زد. کوروش توی اتاق پشتی لباس عوض می کرد. و یاسر پای کامپیوتر مشغول سرک کشیدن توی music folder...
-
برای دوست اگر بیاید
سهشنبه 16 آذرماه سال 1389 11:55
دوست من بیا دشمنی نکنیم با نام ها. نام ها به معانی جان می گیرند. گفتی ایرانی ها به اسلام نیازی نداشتند٬ چون دین زرتشتیان یکتا پرستی بوده است و گفتی که٬ این فلان ها و بهمان ها و چه و چه. ... ... ... آنچه که من در حد گفتن آن هستم؛ این است و نه بیشتر که : ما نه مسلمانیم و نه زرتشتی٬ وقتی که٬ معتقد به بالا و پایین بودن...
-
باش و به فراز باش اما...
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 17:03
انگار عادتمان شده که خود را بر مرکز جهان بنشانیم و فکر کنیم٬ هر چه هست و نیست برای رفع احتیاجات ماست٬ می خواهد این گندکاری ها بعد از ما بماند یا نماند. فعلا من باید خودم را تخلیه کنم! این من هستم که باید خودم را از شر کثافت و زباله برهانم و دیگر به من ربط ندارد که این زباله نصیب چه کسی می شود. البته شاید نفری که بعد...
-
حواست را جمع کن!
چهارشنبه 10 شهریورماه سال 1389 07:15
شنیده ام که در این شب جاده ی از اینجا تا بهشت پر رفت و آمد می شود، ملائک و روح مدام در رفت و آمدند. شنیده ام اگر کسی در این شب توبه کند پرونده اش با بخشش پاک می شود. شنیده ام برات آرزوها را در این شب است که به دست آرزومندان می دهند. شنیده ام تقدیر را در این شب می نویسند... اوووه، چه شبی!!!!!!!! اما این حرفها با همه...
-
زیباترم کن
جمعه 8 مردادماه سال 1389 01:45
و تو انگار دم دست ترین بهانه ام هستی برای بودن و زیبا بودن. زیبا بودن را من با اجازه ات به دوست داشتن و دوست داشته شدن تغییر معنا داده ام. زیباترم کن!!!!!!!!
-
آه سنگها کنار بروید.
شنبه 22 خردادماه سال 1389 16:37
و چنان است که در تاریکی های ذهن خود به دنبال راهی می گردم برای نجات!!! نجات از این مرداب و پیوستن به رودها. بستری می خواهم برای جاری شدن... تا متعفن نشده ام.
-
آرام تر٬ ... که دلم برایتان چقدر تنگ است.
چهارشنبه 5 خردادماه سال 1389 01:29
و من دیدمت که تنها در هیئت درختی سبز ٬ مه زده٬ در دامنه تپه ایستاده بودی و به ما می نگریستی. دور شدن و پنهان شدن ما را آهسته آهسته پشت تپه می نگریستی. و سالی است که گذشته است از روزی که گمان می بردیم دور است از ما!!! و اگر خاطرمان باشد بیشتر ما حسرت محبت های کرده و نکرده مان را به دوستان از دست رفته مان می خوردیم. ولی...
-
وقتشو ندارم
شنبه 18 اردیبهشتماه سال 1389 16:28
به نظر می رسد که زیادی درگیر این دنیا شده ایم. بشور بساب و غرغرای من٬ از صبح تا شب سر و کله زدنای اون با مردم سر چندر غاز؛ آخر سر هم خستگی و بی خیالی نسبت به همه چیز. این چرخه هر روز و هر روز تکرار می شود و اصلا هم قصد تمام شدن ندارد مگر اینکه دیگر زمان برای بودن مان در این دنیا تمام شده باشد. من که سر در نیاودرم!!!...
-
کجا برم؟
یکشنبه 29 فروردینماه سال 1389 00:46
سر زده و غمزده از دنیای آدم کوتوله ها آمدم به این دنیا و دلیلش فقط این بود که من کمی از آنها بلندتر بودم. ولی حالا نمی دانم که کجا بروم. اینجا هم غمگینم و دلیلش این است که من کمی از آدمهای اینجا کوتاه ترم. ممکن است دنیایی هم برای آدم های متوسط وجود داشته باشد؟
-
عشق آنهم از نوع خاکستر کنش
سهشنبه 8 دیماه سال 1388 00:46
و آنقدر هر جای پست و نازلی و در مورد هر موضوع دل ریش کننده و چندش آوری این کلمه را بکار برده ایم که دیگر رویمان نمی شود بگوییم حسین عاشق بود!!!
-
دغدغه های یک زن خانه دار
پنجشنبه 16 مهرماه سال 1388 23:55
چه احساس خوبی به من دست می دهد وقتی صدای تخلیه ماشین لباسشویی را می شنوم. شاعرانه نیست٬ اما عارفانه است. احساس می کنم چیزی از من بیرون می رود که وجودش سنگینم کرده است. احساس می کنم کثافتم را آب و شوینده ها در خود حل کرده و مرا از وظیفه سنگین بدوش کشیدنشان می رهاند. احساس می کنم پلشتی هایم دارد از تار و پود وچودم بیرون...
-
به چند خط سید
پنجشنبه 9 مهرماه سال 1388 23:43
حرفای سید حسین
-
توفیق اجباری
پنجشنبه 26 شهریورماه سال 1388 21:34
این از درختانی که تا کمر در نور غلطیده اند و سبزی پرطراوتشان. این از پل هوایی سر ایرج میرزا. این از مطهری سپید شق و رق ایستاده وسط میدان معلم. این از تلالو نور در حوض های دایره. این از نیمکت های خالی و منتظر وسط بلوار. این از خورشید رخ در رخ من نهاده که هم سطح چشمانم می تابد. این از تعداد پر تراکم موسی کو تقی ها و...
-
نوشته بود: شاعر مرده تکلیف جهان کلمه او چیست؟
شنبه 17 مردادماه سال 1388 16:27
دیشب خوابم نمی برد بوی تو فضای خانه را پر کرده بود. عود سوزاندیم باز هم بوی تو همه جا را گرفته بود. دیشب گتری به دستم رسید که ساییده شده بود به همان سنگ ها و مسیری که تو در آن سر خورده ای و غلت زده ای و به سنگ بزرگی برخورد کرده ای٬ گتری که بیش از یک هفته تن تو بوده است و جزو آخرین لباسهایی که حرمت تن تو را لمس کرده...
-
دریای سرخ و بو گندو
یکشنبه 20 بهمنماه سال 1387 11:08
سابق بر این می گفتند غم هایت را به دریا بریز که فراخ و بزرگ است. حالا چه کنیم که دریا خود شده است غمی بزرگ!!!
-
ترس
شنبه 30 شهریورماه سال 1387 22:15
آرزوی یک دنیا طلب در شبهای قدر بارالها روزی را فرا رسان که سقف تمام خانه ها از یونولیت باشد!!! تا کابوس آوار دیگر به خواب هیچ کس نیاید. در پرانتز: اولویت آماده بودن برای مردن از همه اقدامات ایمنی بالاتر است.
-
چرا از خودمان شروع نمی کنیم؟
یکشنبه 20 مردادماه سال 1387 12:52
اکثرا شنیده ایم که در تهران در عرض یک روز ۲۹ نفر را به دار مجازات آویخته اند. بحث ها و نظرها هم بسیار است و هرکس به زعم خود می گوید و به ایها الناس انتشار می دهد. ومن در روزنامه ای خواندم که ۱۱ نغر از آنها که در مرحله اول اعدام شدند به قصاص نفس محکوم شده بودند. یعنی شاکی خصوصی داشتند. توجه کردید؟ خصوصی و نه دولتی!!! و...
-
من هنوز نمردم
یکشنبه 2 دیماه سال 1386 02:59
می شود که افتاده باشی در چاهی. به خسی چیزی هم در آن میانه آویزان شده باشی... و منتظر مانده باشی تا دستی٬ چوبی٬ طنابی از آن بالا بیاید و فریادرسی باشد... دردناک است که مدتهاست در همان فیگور ماندهای و کسی هم محلی برایت از اعراب قایل نشده است... اتفاقی که بلاخره میافتد دو وجه بیشتر ندارد... ۱- خسته میشوی یا تکیهگاهت...
-
نیاز
جمعه 15 تیرماه سال 1386 16:19
گاهی برای اینکه بتوانی دوباره کسی باشی٬ بهتر است گم شوی. همیشه بودن! ناچار تخلیهات خواهد کرد. گاهی باید آنچه را داری و برای داشتنش خوشحالی٬ بگذاری و بروی! تا لذت دوباره بدست آوردنش مسرورت کند.
-
بعد از سراب
یکشنبه 29 بهمنماه سال 1385 01:19
امروز یک اتفاق خیلی معمولی افتاد که اصلا ارزش گفتن رو هم نداره... اما نتیجهاش خیلی دردناک درک شد... اینکه یک عمر رو اگه که بگیم زیاده، لااقل همان مقدار که زندگی کردی رو صرف ساختن خودت میکنی برای زندگی تو چارچوبهایی که برایت مشخص شده... اما وقتی میرسی به زمان بهره برداری، میبینی که ای داد بیداد... چرا چارچوبها...
-
سه روز و نیم کوه شب
شنبه 28 بهمنماه سال 1385 01:24
احساس کردن به قول دوست کولی، روی دوشهای زخمی، آنهم با رضا و طیب خاطر... بالا رفتن از شیبهای تند و روغن سوزی افتادن تن... صدای شماره افتادن نفسها... ضربان ملموس قلب... تشنگی... انضباط ... ساق دیگر ناتوان... سکوت... نه فریاد! ... نگفته شنیدن... لمس اسارت تن... آزادی فکر... تن سپردن به سنگ... شعلههای سرخود سرکش... اشک...
-
پس خالم نصیری...
یکشنبه 15 بهمنماه سال 1385 05:03
ساعت سه و نیم بعد از نیمه شب روبرو درب تربیت بدنی. دوباره سر از نصیری درآوردیم. نصیری باز هم و هنوز هم سرد بود کمی،البته نه برای سرحدیای صحار یا سهار یا هر چیز دیگهای!!! نصیری بلندترین ارتفاع از مجموعه قلل گنوست و از لحاظ شیب هم از اونهاست که هر از چندی به خودت تلنگر میزنی که «میشه برگردم؟ » و البته که نمیشه. و...
-
... شورش است که...
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1385 00:10
به هزار دلیل خفته، دلم میخواست مشهد میبودم الان. و شاید یکی از هزار آن، این باشد که از آن دستههای جاری به سوی حرم صدای آن تبلها را بشنوم که خبر از واقعهای عظیم می دهند. و آنقدر بلند هستند که پرده از تبل غفلتم پاره کنند. و بعد صدای حزین فلوتی که سحرآمیز است برای غربت و دلشکستگیام. و بعد رسیدن به امید همیشگی انتهای...
-
نقش
جمعه 6 بهمنماه سال 1385 14:47
هیچ فکر کردین که... اگه یک روزی همون آدمایی که کج کجکی راه میرن... و صورتشون رو انگار یه هفته است که نشستن... و از بند بند وجودشون بوی ترشی مخلوط بلنده... و موقع خوردن صداهای عجیب و غریب در میآرن... و موقع خواب به تنهایی از پس یه ارکسر سمفونی بر میان، یهو تک و تنهاتون بذارن و برن پیش خدا... چه فرمی میشین؟؟؟ همین...
-
چرا
شنبه 30 دیماه سال 1385 01:32
بذار یک کم فکر کنم. ... میتونه این باشه که کوه، مینیاتوری از دنیای درونی منه.... بعد کلی جنگ و دعوا، میتونم اونی که نیستم و ادعا میکنم هستم رو از اونی که هستم و نمیشناسمش تفکیک کنم... و اون کلاه گشاد رو از سرم بردارم. خیلی سریع به خودم میگم « نه » و خیلی سخت میگم « باشه »، اما این باشهه حتما یا به نتیجه منجر...
-
نیم خط من
شنبه 23 دیماه سال 1385 01:38
به هر تقدیر، بودن از نبودن بهتر است، به جز چند استثنا خاص. منظور من زنده بودن و نبودن نیست؛ بلکه در جریان بودن و نبودن است. هستی!!! شاید خفیف، شاید شدید، شاید کوتاه، شاید بلند، شاید علیحده، شاید مؤثر، شاید...، و شاید.... هزار حس به دنبال این شایدها میآید و میرود. شروع همیشه زیباست، اگر به پایان بیندیشی و به راه...
-
صعود سراسری گودبونی
سهشنبه 19 دیماه سال 1385 00:19
روی هم شش مینیبوس میشدیم. جماعتی از اناث و ذکور که کوه لازم شده بودند در این وانفسای شلوغ پلوغ دنیا. با کوله های بالای چند کیلو و عصاهای آهنی - ببخشید منظور نداشتم، ـ همان باتوم خودمان - ؛ همچون بیگانگانی از فضا... فضایی خاص! در آبستره گی، ماجرا، از چند منظر دیده شد: مهمانانی از استان فارس، بچههای...