گاهی فکر می کنم که یک تکه پوست تنم کرده ام و با گرزم نشسته ام پشت دستگاه!!!! نمی دونم چرا حرف حالیش نمی شه...... عجب گیری کرده ایم هااااا. شیطونه می گه یکی بکوبم تو مخش ببرم کبابش کنم و یه دلی از عذا در بیارم..... ااااا نمی شه خوردش؟؟؟؟؟؟
از شوخی که بگذریم یه معلم لازم دارم.
سمیه ام خوبی در نوشتن داستان نه طولانی که همه اش طول داشت آف می خون نمت و می نویسم برات
سر پنه گی منو دست تکون میده چه طور احوال بود بی من؟
ساجده ام! زیبا بود و ... یه چیزی که در نوشت نمی آید. یه احساس خوب. فقط همین. می خواندت باید رفت کنی به پهنه گی اش.
سلام سمیه جان میبینم که می نویسی خیلی از این بابت خوشحالم و بهت تبریک می گم ، امیدوارم همیشه بر فراز باشی عزیزم .
سلام افسانه عزیزم. ممنون از اینکه به کلبه درویشی ما سر می زنی. ازت انتظار یاری دارم.