جاده ساحلی

می‌نوشت: پر مرغان صداقت آبی است.

جاده ساحلی

می‌نوشت: پر مرغان صداقت آبی است.

آرام تر٬ ... که دلم برایتان چقدر تنگ است.

و من دیدمت که تنها در هیئت درختی سبز٬ مه زده٬ در دامنه تپه ایستاده بودی و به ما می نگریستی. دور شدن و پنهان شدن ما را آهسته آهسته پشت تپه می نگریستی.


و سالی است که گذشته است از روزی که گمان می بردیم دور است از ما!!!

و اگر خاطرمان باشد بیشتر ما حسرت محبت های کرده و نکرده مان را به دوستان از دست رفته مان می خوردیم. ولی و وای که هنوز ... پس از گذشت سالی بیشتر ما معنی محبت کردن و دوست داشتن را آن هم از نوع خالص اش نمی دانیم. مباد!!! که روزی حسرت به دل داستانی باشیم که می توانست بین تک تک من ها و توها رخ دهد.

به گمانم ارزش فتح دروازه های یک قلب والاتر از صعود به بلندترین قله هاست.

وقتشو ندارم

به نظر می رسد که زیادی درگیر این دنیا شده ایم. بشور بساب و غرغرای من٬ از صبح تا شب سر و کله زدنای اون با مردم سر چندر غاز؛ آخر سر هم خستگی و بی خیالی نسبت به همه چیز. این چرخه هر روز و هر روز تکرار می شود و اصلا هم قصد تمام شدن ندارد مگر اینکه دیگر زمان برای بودن مان در این دنیا تمام شده باشد. من که سر در نیاودرم!!! پس کی و کجاست که باید متعالی شویم؟

کجا برم؟

سر زده و غمزده از دنیای آدم کوتوله ها آمدم به این دنیا و دلیلش فقط این بود که من کمی از آنها بلندتر بودم. 

ولی حالا نمی دانم که کجا بروم. اینجا هم غمگینم و دلیلش این است که من کمی از آدمهای اینجا کوتاه ترم.  

ممکن است دنیایی هم برای آدم های متوسط وجود داشته باشد؟